قمست سوم داس تان
سنگدل ترین ها روزی عاشق ترین ها بوده اند....





روز ثبت نام و انتخاب واحد اعلام شد و ما باید با حضور در ساختمان اداره آموزش به این امور میپرداختیم . صبح آن روز ، از در خانه که رفتم بیرون ، مهران را دیدم که با کت و شلوار و جلیقه و کیف و عینک توی کوچه منتظر من ایستاده . اگر کسی نمیدانست خیال میکرد که با آن هیبت و دک و پز دارد میرود از پایان نامه اش دفاع کند .

در راه ،تمام آنجه را که احتمالا پدرش ظرف این چند روز از درس و دانشگاه و آینده برایش گفته بود ، به عنوان دیدگاه و درک "خود" از این پدیده ها ، به خورد من میداد .آنقدر با اعتماد به نفس حرف میزد که راننده تاکسی که مرتب از توی آینه نگاهش میکرد ، سرانجام طاقت نیاورد و شروع کرد به سوال کردن راجع به پسر دانشجویش که سال آخر دامپزشکی بود ، از دوست استادنمای من که هنوز دانشجو شدنش را هم باور نداشتم!

آقای راننده نگران بیکار ماندن پسرش بود و مهران با آرامش به او امیدواری میداد.راننده گفت :

((آقا من که شغلم این نبود ، تاجر بودم ورشکست شدم. این پسره سال دیگه درسش تموم میشه ! منم که سرمایه به راه انداختن گاوداری و اینجور چیزا رو ندارم.))

و مهران که دست و پا شکسته و نصفه نیمه از حرفهای پدرش یادش بود ، جواب داد :

((ببینید آقا! اصولا آدم باید از کارای کوچیک شروع کنه و بعد کم کم کارشو توسعه بدهپسر شما هم باید از حشرات ، مثل زنبور شروع کنه و بعد برسه به ماهی و مرغ ، تا بعد آخر سر ، به گوسفند و گاو و حیوونای بزرگتر!))

عجیب آنکه عاغای راننده هم سر تکان میداد و تایید میکرد. داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که اصلا انگار ، ایراد از من است. خدا را شکر رسیدیم که اگر دانشکاه دو تا خیابان جلوتر بود ، روی این نمودار بدیع توسعه،پسر عاغای راننده، حداقل سه دونگ پارک ژوراسیک را صاحب میشد!!!

خلاصه ، رفتیم به ساختمان آموزش برای ثبت نام و انتخاب واحد!!!  همه دانشجوهای تازه وارد رشته برق توی صف ایستاده بودند و آقایی (عاغایی!!!)،اسامی را به ترتیب حروف الفبا میخواند و یکی یکی ما را میفرستادند داخل . نام خانوادگی من و مهران هر دو "نبویان" بود و تا آن روز خیال میکردم که تنها پیامد این تشابه اسمی ، متهم شدن به برادری یا پسر عمو بودن با این دیوانه است...اما حالا داشت افتخار هم صحبتی با ایشان تا رسیدن به حرف بیست و نهم الفبا هم نصیبم میشد...

ولی عجیب بود که مهران حتی یک کلمه هم حرف نمیزد و این نگرانم میکرد.مسیر خیرگی اش را تعقیب کردم و دیدم که بعله....حدسم درست است!!!عاغا مهران باز در یک نگاه عاشق شده بود !

هروقت مهران ساکت میشد و لبخند مضحکی روی لبش نقش میبست ، طوری که روی هردوتا لپش جاله میشد ، به این معنی بود که یک ضربه ی روحی در راه است.

اصلا نامبرده به شکل کاملا داوطلبانه ای متخصص خوردن ضربه های روحی سرگردانی بود که در کوچه و خیابان در حال رفت و آمد بودند!!  توی فکر فاجعه ی قریب الوقوع بودم که اسمم را خواندند و رفتم به اتاق مدیر گروه برق....اصلا یادم نمی آید چه پرسیدند و چه گفتم یا چه فرمی از جلوی چشمانم میگذشت.....او به جهنم!!!! غصه خودم را میخوردم که باید از فردا شب دوباره تلفنی پای حرفهای مادرش مینشستم که جمعا یک ربع ، درد دل از مهران داشت ،ولی همان را به مدت یک هفته ، شبی دو ساعت شرح میداد و تکرار میکرد!!

تنها راهش این بود که کاری کنم مادر مهران از این اتفاق بویی نبرد و خودم یک جوری رفع و رجوعش کنم.... در راه برگشت ، مهران هنوز ساکت بود و لبخندش روی لب !!! میدانستم اگر راجع بهغذا حرف بزنم همان قدر سر ذوق می آید که من ، وقتی یکی راجع به فوتبال صحبت کند.

هر چه از "قیمه و فسنجان و ناهاری که مادرم درست کرده و با اصرار خواسته بود مهران هم بیاید" گفتم، افاقه نکرد که نکرد.....وقت خداحافظی فقط دو جمله گفت :

((تو هم اون خانوم متشخص رو دیدی؟؟))

با کلافگی جواب دادم:

((بله چطور مگه؟؟؟))

گفت:

((اونم به من نگاه کرد!!!!!))

سر ناهار تمام مدت در فکر همین حرفها بودم ،که کاش گلدانی ،چیزی به فرق مبارک آن خانم اصابت کرده باشد تا از این ابله خوشش بیاید.

هنوز غذایم تمام نشده بود که تلفن زنگ زد .... صدای مادر مهران.....عرق سردی روی پیشانی ام نشست.

_((سلام خاله ،خوبی؟؟ مامان خوبه؟؟ بابا خوبه؟؟ مریم جان؟؟ فرهاد خان؟ عمه خانم؟؟....))

خواستم بگویم ((خاله جان! اگر سلامتیشان برایتان مهم است ، نصف اینهایی که احوالشان را پرسیدید ، مریض هستند!))

که ادامه دادند:

((خاله جان! من و نبویان چند روزی میریم مشهد ....براتون غذا گذاشتم....مهران رو تنها نذارین خاله!به مریم جان وعاغا فرهاد هم بگوبه گلدونا آب بدید.....میرید بیرون در رو ببندین.........))

و نیم ساعت نصیحت و یادآوری خرابکاری های عاغا مهران در جریان مسافرت قبلی شان!!!من هم یکریز میگفتم "چشم" و ته دلم ، خدارا شکر میکردم که از ماجرای امروز بی خبر است و من چند روز فرصت داشتم تا ضربه روحی پیش رو را ماست مالی و حل و فصل کنم!!

پدر و مادر مهران رفتند مسافرت. چند روزی تا شروع کلاسها مانده بود و من و مهران در خانه شان تنها بودیم و مریم و فرهاد به ما سر میزدند!! در یکی از همین شبها ، مهران سر صحبت را باز ، و داستان آن خانم متشخص را برای مریم و فرهاد تعریف کرد . چنان با تفصیل که گویی سالهاست او را میشناسد و مرتب تاکید میکرد که او هم نگاهش کرده!!

فرهاد به مهران پیشنهاد کرد که برای اطلاع دقیق از احساس آن خانم ، مریم برایش فال قهوه بگیرو و معتقد بود فال های مریم ردخور ندارد!!! هر چه اصرار کردم که آخر چه ربطی بین سرنوشت مهران و رسوب ماسیده قهوه ته فنجان وجود دارد،فرهاد از معجزات و شاهکارهای مریم دراین عرصه تعریف میکرد!!!

خلاصه قهوه ای ساختند و به خورد مهران دادند ، که خود مشتاق بود!      بعد از اینکه قهوه فنجان ته کشید ، روی نعلبکی سر و تهش کردند تا احساس آن خانم ، کف فنجان بماسد!!

هنوز قهوه ، آماده ی افشای احساسات نامبرده و رمزگشایی سرنوشت مهران نشده بود که دیدم عاغا رنگش پریده!!پرسیدم :

((مهران ! حالت خوبه؟؟؟))

که با جواب نیمه تمامش متوجه شدم که:

((من به کافئین حساسیت.............!))

با عجله از جا پرید و خواست خوذ را به دستشویی برساند که سکندری خورد و بعد افتاد روی میز ، و فنجان و نعلبکی حاوی احساسات خانم را شکست و نقش زمین شد و کف اتاق حالش به هم خورد!!!!

فرهاد ، مهران را نشاند روی مبل و شروع کرد به مشت و مال دادن! من و مریم هم با تی و جارو و سطل و پارچه ، مشغول تمیز کردن خانه شدیم . طبق معمول داشتم زیر لب غر میزدم که :

((سه ساعت نشده پدر و مادرت رفتن !! خرافاتی دیدم.....کودن هم تا دلت بخواد...... ولی خرافاتی کودن دیگه نوبره!!!!))

همینطور میسابیدم و غر میزدم . مریم هم از ترس من یک کلمه حرف نمیزد.

_((تو که میدونی به کافئین حساسیت داری خوب یه جور فال دیگه بگیر!!

تا این جمله از دهانم در آمد ، دیدم مهران بریده بریده چیزهایی میگوید :

((حافظ.........رو طاقچه!!))

همان دو کلمه کافی بود که از اردت من به خواجه شیراز سوء استفاده شود و بنده کارم شد که هرشب "لسان الغیب" را تحت بازجویی قرار دهم که ماجرای مهران چه خواهد شد . هر بار که میگفتم "آخر هر بیست و چهار ساعت که فال آدم عوض نمیشه" ولی مهران با خواهش و اصرار و قسم مرا وادار میکرد.

خواجه هم که کوتاه نمی آمد و هر دو پای مبارکش را کرده بود توی یک کفش که :

((مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم!!!!))

آخر قربان آن طبع آسمانی ات بروم ، خیلی زور داشت اگر این ، نفس باد صبا یک مشک فشانی ، چیزی میشد؟!!!

از من اصرار و از خواجه انکار و از عاغا مهران آه و اشک و زاری !! تا اینکه یکی از همین شبها عاغا فرهاد افاضه فرمودند که باید نظر خود آن خانم را بدانیم و مریم گفت :

((برو باهاش حرف بزن ، ببین نظرش چیه! اگه شرایط ازدواج رو داشت موضوع رو مطرح کن!!))

من خاک بر سر هم که کاش لال میشدم و این را نمی گفتم ، در آمدم که :

((مگه شماها دیوانه این ؟! همینطوری بره جلوی دختر مردم رو بگیره ، بگه بیا ازدواج کنیم؟؟؟!))

مریم جواب داد :

((خب تو بگو . ته و توش رو در بیار اگه تو موقعیتش بود ، بگو من یه فامیلی دارم که دلش میخواد با شما آشنا بشه و ..... چه میدونم ، ازدواج کنه ! یه زن بره بهتره تا این نره خر جلوی دختره رو بگیره !))

فرهاد هم حرف مرا تایید کرد و مریم راضی شد که این کار را انجام دهد....

 

ادامه دارد......


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






. <-TagName->
.... یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, .... 8:4 .... saba....